| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 7490
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1
Alternative content
Template By: NazTarin.com
تبادل لینک
هوشمند
برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان و
آدرس
yousef0098.LXB.ir
لینک نمایید
سپس مشخصات
لینک خود را در
زیر نوشته . در
صورت وجود لینک
ما در سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
خدایا کمکم کن ...خدایا کمکم کنتا عاشقانه ترین نگاهها را در چشمانش بریزمخدایا کمکم کنتا در بعد عشق او بهترین و شیرین ترین باشمبه من کمک کنتا سرودن عشق را به هنگام طلوع افتاب هر بامبر لبانش جاری سازمو راز عشق را در گوشش سر دهمخداوندااو را نگه دار که منبه عشق او زنده ام...
yousef0098.loxblog.comپسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت.بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت:»کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . «این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحتو رنجیده شد .او به خود گفت :او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد. نمی د انم منظورش چیست؟ یک روزکه زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نانرا برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم .در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : »این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری « وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ ازچهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدانان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت :هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماندو نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند
yousef0098.loxblog.comمردی برای اصلاح سر و صورتش بهآرایشگاه رفت در بین کار گفت و گویجالبی بین آنها درگرفت.آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسیدآرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابینداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محضاینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجودداشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردمبه ما مراجعه نمیکنند.مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.برای همین است که این همه درد و رنجدر دنیا وجود دارد . . .
yousef0098.loxblog.comمردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش رازیادتر کرد.وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ….به کمک او پرداخت.سپس کم کم وضع عوض شد.پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد وشاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.کسادی عمومی شروع شده است.آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشههای خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
yousef0098.loxblog.comشک ریختن واسه سبز چشات یه عادته.....دوری و ندیدنت برای من مثالیک حکایتهفکر نکنی حرف دلم برای تو شکایته.....کی گفته زندگی برایمن بدون تو خیلی راحته نکنه اون دل تو از دست دل من ناراحته.....میدونیبدجوری این دل من عاشقته؟ آرزوی من تو این شبها وصال رویماهته.....تنها مرهمم تواین روزها عکسهای یادگاریته گفته بودن یهروز دلشکستن و رفتن کارته.....رفتن تو ای عشق من نگفتی آخر قرارتهیکی بهمن بگه کجای این عدالته؟.....به من بگو امروز چرا دشمن منی
yousef0098.loxblog.comروزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به اوانداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشتو تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترککرد.عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشتو متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه واسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگراو همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم
yousef0098.loxblog.comتوبه کردم که غروبـا رو نبینمتوبه کردم که دیگه با تـو نباشمدل ندم دیگه بهتــــ، ازت جدا شمکنج ِ قلبـم واسه ی تو جا نزارمقـول مردونمو زیر ِ پـا نزارمتوبـه کردم دیگه چشمــاتو نبینمدیگه پـای حرفای دلتـــ نشینمعکس ِ چشمـای تو رو دیگه نبوسماگه حتی توی تنهـایی بپوسمتوبه کردم که غروبـا رو نبینمدیگه هیچوقتـ لب ِ دریـا ننشینمهمه ی خاطره هاتو دور بریزمدیگه هیچوقتــ بهت نگم عزیـزمتوبه کردم واست آسمون نباشمدیگه خورشیدتـ نشم، نور نپاشمبزنم حرف دلـم رو دیگه این بار:برو دوسِتــ ندارم... خدانگهـدار...
yousef0098.loxblog.com……………………….هر چند مال من نشدی ولی ازت خیلی چیزا یاد گرفتم.یاد گرفتم به خاطر کسی که دوسش دارم باید دروغ بگم.یاد گرفتم هیچ وقت هیچ کس ارزش شکستن غرورمو نداره.یاد گرفتم تو زندگیم به اون که بفهمم چقدر دوسم داره هر روز دلشوبه بهونه ای بشکنم.یاد گرفتم گریه های هیچ کس رو باور نکنم.یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم.یاد گرفتم هر روز دم از عاشقی بزنم ولی خودم عاشق نباشم……………………………………………
yousef0098.loxblog.comدیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ،دلم را شکستی و رفتی ….همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد…انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ،انگار دیگر دنیای من بن بست شده ،راهی ندارم برای فرار از غمهایماین هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ….دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون توتنها مانده ام ، تو نیستی و من اینجاسردرگم و بی قرار مانده ام….فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم….دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم، تا کی باید برای این و آن بمیرم؟در حسرت یک لحظه آرامشم ، دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم…تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ،هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی،حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتیگرچه از همان روز اول میخواستمت ، گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ، اما دیگر مهمنیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت؟
yousef0098.loxblog.com———— –زندگی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست، در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست! زندگی آب روانی است روان می گذرد… آنچه تقدیر من و توست همان می گذرد———— –
yousef0098.loxblog.comمرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.مرد جوان: منو محکم بگیر.زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری،آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالیشدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
yousef0098.loxblog.comاز یک عاشق شکست خورده ای پرسیدم :بزرگترین اشتباه ؟ گفت : عاشق شدن گفتم بزرگترین شکست ؟ گفت : شکست عشقگفتم بزرگترین درد ؟ گفت : از چشم معشوق افتادنگفتم بزرگترین غصه ؟ گفت : یک روز چشم های معشوق رو ندیدنگفتم بزرگترین ماتم ؟ گفت : در عزای معشوق نشستن گفتم قشنگترین عشق ؟ گفت : شیرین و فرهادگفتم زیباترین لحظه ؟ گفت : در کنار معشوق بودنگفتم بزرگترین رویا ؟ گفت : به معشوق رسیدنپرسیدم بزرگترین آرزوت ؟ اشک تو چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت : مرگ
yousef0098.loxblog.com