منوي اصلي
موضوعات مطالب
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
تعداد بازديدها :


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



طراح قالب

Template By: NazTarin.com


درباره وبلاگ

اگر در وب سایت ما ثبت نام کنید میتوانید داستان های عاشقانه خود را برای ما بفرستید و ما داستان را با نام شما ثبت کنیم
لينك دوستان
»  قالب وبلاگ
»  پیوند جدید
»  جی پی اس موتور
»  جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان و آدرس yousef0098.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشيو مطالب
پيوند هاي روزانه
» عشق نشدم
yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در سه شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» دوست داشتن

خدایا کمکم کن ...خدایا کمکم کنتا عاشقانه ترین نگاهها را در چشمانش بریزمخدایا کمکم کنتا در بعد عشق او بهترین و شیرین ترین باشمبه من کمک کنتا سرودن عشق را به هنگام طلوع افتاب هر بامبر لبانش جاری سازمو راز عشق را در گوشش سر دهمخداوندااو را نگه دار که منبه عشق او زنده ام...

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» گریه مادر
پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم! پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟ پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی!yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در چهار شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» عروسک بافتنی
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیزباهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمدپیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آنهم چیزی نپرسددر همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روزپیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفعورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش بردپیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد درجعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانمویک عروسک ببافم.پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفتاین همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده امyousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در چهار شنبهبرچسب:داستان, توسط yousef | لينك ثابت |
» نجار
yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبهبرچسب:نجار, توسط yousef | لينك ثابت |
» تله موش
yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبهبرچسب:تله موش, توسط yousef | لينك ثابت |
» پلیدی .و.نیک

پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت.بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت:»کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . «این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحتو رنجیده شد .او به خود گفت :او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد. نمی د انم منظورش چیست؟ یک روزکه زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نانرا برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم .در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : »این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری « وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ ازچهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدانان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت :هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماندو نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبهبرچسب:پلیدی و نیک, توسط yousef | لينك ثابت |
» اثبات وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش بهآرایشگاه رفت در بین کار گفت و گویجالبی بین آنها درگرفت.آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسیدآرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابینداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محضاینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجودداشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردمبه ما مراجعه نمیکنند.مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.برای همین است که این همه درد و رنجدر دنیا وجود دارد . . .

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبهبرچسب:اثبات خدا, توسط yousef | لينك ثابت |
» قلب زیبا
/> کرده بود

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» افکار

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش رازیادتر کرد.وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ….به کمک او پرداخت.سپس کم کم وضع عوض شد.پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد وشاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.کسادی عمومی شروع شده است.آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشههای خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» عشق.من

شک ریختن واسه سبز چشات یه عادته.....دوری و ندیدنت برای من مثالیک حکایتهفکر نکنی حرف دلم برای تو شکایته.....کی گفته زندگی برایمن بدون تو خیلی راحته نکنه اون دل تو از دست دل من ناراحته.....میدونیبدجوری این دل من عاشقته؟ آرزوی من تو این شبها وصال رویماهته.....تنها مرهمم تواین روزها عکسهای یادگاریته گفته بودن یهروز دلشکستن و رفتن کارته.....رفتن تو ای عشق من نگفتی آخر قرارتهیکی بهمن بگه کجای این عدالته؟.....به من بگو امروز چرا دشمن منی

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در سه شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» نامه
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» زن.و.مرد
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت: "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.زن گفت :....اشکال ندارد !زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم.....yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» مرد نابینا

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به اوانداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشتو تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترککرد.عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشتو متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه واسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگراو همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در یک شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» دیگه توبه کردم

توبه کردم که غروبـا رو نبینمتوبه کردم که دیگه با تـو نباشمدل ندم دیگه بهتــــ، ازت جدا شمکنج ِ قلبـم واسه ی تو جا نزارمقـول مردونمو زیر ِ پـا نزارمتوبـه کردم دیگه چشمــاتو نبینمدیگه پـای حرفای دلتـــ نشینمعکس ِ چشمـای تو رو دیگه نبوسماگه حتی توی تنهـایی بپوسمتوبه کردم که غروبـا رو نبینمدیگه هیچوقتـ لب ِ دریـا ننشینمهمه ی خاطره هاتو دور بریزمدیگه هیچوقتــ بهت نگم عزیـزمتوبه کردم واست آسمون نباشمدیگه خورشیدتـ نشم، نور نپاشمبزنم حرف دلـم رو دیگه این بار:برو دوسِتــ ندارم... خدانگهـدار...

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در چهار شنبهبرچسب:توبه, توسط yousef | لينك ثابت |
» تکلیف

……………………….هر چند مال من نشدی ولی ازت خیلی چیزا یاد گرفتم.یاد گرفتم به خاطر کسی که دوسش دارم باید دروغ بگم.یاد گرفتم هیچ وقت هیچ کس ارزش شکستن غرورمو نداره.یاد گرفتم تو زندگیم به اون که بفهمم چقدر دوسم داره هر روز دلشوبه بهونه ای بشکنم.یاد گرفتم گریه های هیچ کس رو باور نکنم.یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم.یاد گرفتم هر روز دم از عاشقی بزنم ولی خودم عاشق نباشم……………………………………………

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» گذشت

دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ،دلم را شکستی و رفتی ….همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد…انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ،انگار دیگر دنیای من بن بست شده ،راهی ندارم برای فرار از غمهایماین هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ….دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون توتنها مانده ام ، تو نیستی و من اینجاسردرگم و بی قرار مانده ام….فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم….دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم، تا کی باید برای این و آن بمیرم؟در حسرت یک لحظه آرامشم ، دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم…تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ،هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی،حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتیگرچه از همان روز اول میخواستمت ، گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ، اما دیگر مهمنیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت؟

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» تقدیر

———— –زندگی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست، در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست! زندگی آب روانی است روان می گذرد… آنچه تقدیر من و توست همان می گذرد———— –

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» عشق

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.مرد جوان: منو محکم بگیر.زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری،آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالیشدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
» شکست

از یک عاشق شکست خورده ای پرسیدم :بزرگترین اشتباه ؟ گفت : عاشق شدن     گفتم بزرگترین شکست ؟ گفت : شکست عشقگفتم بزرگترین درد ؟ گفت : از چشم معشوق افتادنگفتم بزرگترین غصه ؟ گفت : یک روز چشم های معشوق رو ندیدنگفتم بزرگترین ماتم ؟ گفت : در عزای معشوق نشستن گفتم قشنگترین عشق ؟ گفت : شیرین و فرهادگفتم زیباترین لحظه ؟ گفت : در کنار معشوق بودنگفتم بزرگترین رویا ؟ گفت : به معشوق رسیدنپرسیدم بزرگترین آرزوت ؟ اشک تو چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت : مرگ

yousef0098.loxblog.com
نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبهبرچسب:, توسط yousef | لينك ثابت |
صفحه قبل 1 صفحه بعد

»